یه بار واسه یه بنده خدایی «الگـــو» شدم
کلا زندگیش با خاک یکسان شد . . .
از اون به بعد تصمیم گرفتم
همون «درس عبرت» بمونم 😐
یه بار واسه یه بنده خدایی «الگـــو» شدم
کلا زندگیش با خاک یکسان شد . . .
از اون به بعد تصمیم گرفتم
همون «درس عبرت» بمونم 😐
نشسته روبهرویم. آمده سری بزند و حالی بپرسد.
با همان غرور در نگاه، همان اعتمادبهنفس کاذب
با همان هیجان «اور ایموشنال» در حرف زدن
با همان جسارت راه رفتن روی شمشیر باریکترازمو
همان بیپروایی در رفتوآمد روی خطوط قرمز
با همان علاقهمندیهای عجیبوغریب
همان سطح زیاد و عمق کم …
انگار در این چندسال تمام سعیاش را کرده هر چه از من دیده را الگوبرداری کند؛ اما یک جای کار میلنگد.
باید یکجوری به او بفهمانم که آنچه دیده همه ی من نیست! باید برایش توضیح دهم که اگر لطف بینهایت خدا شامل حالم نمیشد و خانواده و لقمه و دوست و استادم آنچه باید نبود، در گرداب ابتلائات غرقشده بودم…
قبل از اینکه شروع کنم خداحافظی میکند و میرود.
هیچ کاری از دستم برنمیآید جز اینکه برای خودم و خودش استغفارکنم.
و چنین گفتهبود که: «دانش آموزان ما چیزی میشوند که هستیم. نه آنچه که میخواهیم»
دو ساعت با هم بحث می کنیم تا قانعش کنم راهی که انتخاب کرده به ترکستان است.
وقت خداحافظی برمیگردد و میگوید:
میدانم که انتخابم باعث می شود در زندگیم ضرر کنم. اما ضررش را پذیرفته ام.
….
امتحان دارند.
یکی توی جیب کاپشنش، یکی داخل جورابش یکی هم برگه تقلب را گذاشته زیرش!
منتظر فرصتند تا حواسم پرت شود
من هم منتظرم تا حین ارتکاب جرم مچشان را بگیرم.
امتحان که تمام می شود نه من چیزی گیرم آمده، نه آنها…
***
دوباره امتحان و دوباره تقلب
این بار بهشان فهماندم که حواسم هست و چندبار تذکر دادم سرشان روی برگه خودشان باشد.
آخرش هم کار خودشان را کردند.
به مسئولین آزمون گزارش کردم. نمیخواستم جلوی من و دیگران تحقیر شوند.
تا چند روز غصه می خوردم که چرا نتوانستم جلوی تقلبشان را بگیرم.
که چرا نشد به جای مچ گیری، دست گیری کنم.
در تمام مدت کلاس، خیره به یک گوشه می ماند و حرف نمی زند. هر چه قدر تلاش می کنم او را وارد فرایند کلاس کنم نمی توانم. بعد از کلاس از معلم راهنمایش می پرسم مشکلی دارد؟
می گوید: خانواده ی دیپلماتیک و بسیار متدینی دارد که سال ها خارج از کشور زندگی کرده اند. پسر که در غرب با فساد و بی اخلاقی غربی ها مشکل داشته و ناراحتش می کرده وقتی به ایران برمی گردد و وضعیت خیابان های تهران و مسائل اخلاقی مملکت را می بیند قاطی می کند. او که نتوانسته تناقض واقعیت جمهوری اسلامی را با ایده آل ذهنیش حل کند به هم ریخته و حالا به خاطر بدحجابی و فساد و دعواهای سیاسی قرص اعصاب میخورد!
پاییز فصل غمگین باغبان است.