نشسته روبهرویم. آمده سری بزند و حالی بپرسد.
با همان غرور در نگاه، همان اعتمادبهنفس کاذب
با همان هیجان «اور ایموشنال» در حرف زدن
با همان جسارت راه رفتن روی شمشیر باریکترازمو
همان بیپروایی در رفتوآمد روی خطوط قرمز
با همان علاقهمندیهای عجیبوغریب
همان سطح زیاد و عمق کم …
انگار در این چندسال تمام سعیاش را کرده هر چه از من دیده را الگوبرداری کند؛ اما یک جای کار میلنگد.
باید یکجوری به او بفهمانم که آنچه دیده همه ی من نیست! باید برایش توضیح دهم که اگر لطف بینهایت خدا شامل حالم نمیشد و خانواده و لقمه و دوست و استادم آنچه باید نبود، در گرداب ابتلائات غرقشده بودم…
قبل از اینکه شروع کنم خداحافظی میکند و میرود.
هیچ کاری از دستم برنمیآید جز اینکه برای خودم و خودش استغفارکنم.
و چنین گفتهبود که: «دانش آموزان ما چیزی میشوند که هستیم. نه آنچه که میخواهیم»